اندیکا را می توان نماد سرزمین های مهجوری دانست که در سایه حرص و ولع بورژوازانه به فراموشی سپرده شده اند ، سرزمین هایی که علیرغم داشتن سرمایه های نهفته مورد غفلت واقع شده اند تا جایی که شاید بسیاری حتی نام آن را هم نشنیده باشند. اما وقوع اتفاقاتی مانند زلزله باعث شد بر سر زبان ها بیفتند و شاید تنها دستاورد زلزله همین بود. اندیکا مورد غفلت واقع شده، همان گونه که گاهی ما از خویشتن نیز غافل می شویم. مثل میلیون ها سلول که هر ثانیه زیر پوستمان می میرند و ما از آن غافلیم و تا زمانی که از نزدیک نبینیم باورمان نمی شود و از درک آن عاجزیم. از زاویه مستندسازی اجتماعی نکات تکان دهنده ای وجودت را چنگ می زند و هزاران چرایی پیش چشمانت قرار می دهد. از همان ابتدای ورود به منطقه چهره شوم محرومیت و فقر از در و دیوار بالا می رود. جاده های خاکی و بدون گاردریل که فقط ماشین های بسیار قوی قادرند پهنای تنگشان را بپیمایند تازه آغاز ماجراست. آن طور که راننده که بومی منطقه است می گوید همین شِبه جاده خاکی هم در فصل بارندگی غیر قابل استفاده می شود. جاده خاکی در سال هزار و چهارصد آن هم برای منطقه ای که خود معدن آسفالت و قیر و نفت است بسیار عجیب و شرم آور به نظر می آید. جاده هایی که خود فاقد هرگونه معیار استاندارد راهسازی اند و انسان های بسیاری که ناچار به تردد به شهر در مواقع ضروری اند را با هزاران مشکل جانی و مالی مواجه می کند. اضطراب ناشی از عبور از این جاده پر پیچ و خم را نمی توان مخفی کرد. اینجا وجود مرگ بر لب پرتگاه ها و دره های عمیق بیشترحس می شود. در یک سوی جاده خاکی و سنگلاخ زن و مردی میانسال از ما طلب آب آشامیدنی می کنند. زن در حالی که بر روی زمین نشسته است پیداست که از دردی رنج میبرد. زیر لب زمزمه ای می کند. همسرش می گوید که بر اثر دروی گندم دچار کمردرد شده است و از درد به خود می نالد. می گوید که او دیگر نمی تواند مسیر جاده را ادامه دهد. ما نگاهی به هم می کنیم. اما ماشین ما نمی تواند در این باریک راه دور بزند و برگردد. با اولین سوال از جانب ما سفره دلش را باز می کند. مرد می گوید ساعت هاست که این مسیر را پیاده آمدیم تا برویم سر جاده اصلی و خودمان را به شهر برسانیم برای مداوای همسرم. می گوید تنها قاطرش زیر آوار تلف شد و اکنون او مجبور است پیاده مسیر را بپیماید. درباره زلزله که از او می پرسیم نگاه سردی می کند، زن می گوید که خیلی ها آمدند و قول دادند و رفتند، به صراحت می گوید اگر شما هم اینطور هستید به خودتان زحمت ندهید. پیرمرد که متوجه شرمساری ماست می گوید خورزمار خوتِ ناراحت نکن رودُم(عزیزم). خدا بزرگه، تن شما سالم. یکاریش اِکُنیم. دیالوگی کوتاه و سوزناک که همه ما را منقلب می کند و به فکر فرو می برد. با انگشت اشاره، خانه آن سوی دره را نشان می دهد که شبیه آوار است، می گوید اما این خانه ی انسانی شرافتمند بود که برای بازسازی اش به هیچ کس التماس نکرد و کمی آن سوتر به سبک پدران بُهون (سیاه چادری) برپا کرد و در آن جا زندگی می گذراند. وقتی در مقابل پرسش دوست همراهمان مبنی بر اینکه چرا به شهر مهاجرت نمی کنید قرار می گیرد لبخندی معنادار می زند و می گوید اولا زمین های آبا و اجدادی ما اینجاست و اینها سرمایه و ناموس ماست و ضمنا با کدام پول به شهر برویم اینجا ملک خودمان است و دست در جیب کسی نداریم. از مرد بلندقامت سراغ روستاهای آسیب دیده دیگر را می گیریم و پیش می رویم. در میان درختان کهنسال بلوط به یک صحنه عجیب دیگر می رسیم: دانش آموزانی که زیر سایه یک درخت مشغول درس خواندن اند. مدرسه ای بدون سقف. بدون دیوار. بچه ها با دیدن ما از جا بر می خیزند سراغ معلم را می گیرند که قرار است پیاده به مدرسه بیاید. معصومیت عجیبی در چهره آنان دیده می شود. حجب و حیا در چهره هایشان موج می زند. بتدریج با ما صمیمی می شوند واسم های خود را برایمان می گویند.(آقا اجازه) عبارتی است که در اول هر جمله بکار می برند. گچ. تخته سیاه و تخته پاک کن. انگار اینجا زمان از حرکت ایستاده. دانش آموزانی که به هم نسلان خود در شهر شباهتی ندارند. پختگی و چابکی ویژگی بارزشان است. بهمن در حالی که سر کلاس است نیم نگاهی هم به گوسفندانش دارد که کمی آن سوتر پشت دیوار نداشته مدرسه در حال چریدن هستند. آقا اجازه من بلدم شعر بخوانم؛ این را دختری نحیف می گوید شبیه تابلوهای نقاشی نقاشان دوره کلاسیک است و شعرش را می خواند. ما برایش دست می زنیم. لب های ترک خورده دخترکان دانش آموز دل آدم را به درد می آورد. در همین حال و هوا وجود عقرب نگاه خیره ام را به هم می زند. عقربی درشت و سیاه در کلاس درس و یک قدمی دانش آموزان. سریع این صحنه را با دوربین ثبت و ضبط می کنم تصویر بسیار تکان دهنده است. دانش آموزان اما برایشان عادی است و می گویند حواسمان هست. حافظ دانش آموز کلاس پنجم می گوید قبل از زلزله هم که مدرسه پُلُفست(تخریب شد) هم عقرب و مار زیاد می دیدیم اما آقا معلم دور کلاس را سم پاشی می کرد. می گوید اما یک بار دختر همکلاسی اش را عقربی زرد که خطرناک تر است نیش زد و یک شب بعد فوت کرد. این را با غمی عجیب می گوید… پدر و مادر یکی از دانش آموزان نزدیک می آیند و از ما پيگير کانکسی می شوند که قرار بود جایگزین مدرسه سنگی شود. دردهای زیادی در دل دارند و با آن لهجه شیرین بختیاری از دغدغه هایشان می گویند به نزدیک شدن فصل سرما و نبود کلاس مسقف برای فرزندانشان، نبود آب شرب با وجود نزدیک بودن به دریاچه آب سد. از مراجعه بسیاری از مسئولین و عدم اقدام آنان می گویند که علیرغم وعده های مختلف هیچ کدام را عملی نکردند. خانه های تخریب شده را نشان می دهند. دیوارهایی که عمدتا از سنگ و گل ساخته شده بودند و با خفیف ترین زمین لرزه فرو می ریزند. مشکل اصلی خانه ها این است که تاب آوری لازم را نداشته اند و این البته ناشی از فقری است که اینجا جولان می دهد.
به یکی از خانه ها که وارد می شویم پدیده ای بی سابقه مشاهده می کنیم. خانواده ای شش نفره که بعد از تخریب منزل قدیمشان اکنون مستاجر خانه ای دیگر شده اند از قرار دو میلیون تومان برای یک سال. خانه ای که توسط فردی که در شهر زندگی می کند بنا شده است که البته پدر خانواده می گوید همین هم برای ما هزینه سنگینی است. او از فقدان عمل به شعارها گله مند است و از آمدن و رفتن هیات های بسیاری می گوید که آمدند و رفتند اما هیچ تغییری ایجاد نکردند و دیگر هیچ خبری هم نشد. پیرمردی دیگر جلو می آید و برای ما چای می آورد و ما را شرمنده محبت خود می کند. باد سردی می وزد و خانه هایی که اکنون شبیه آوار است صحنه ای شبه جنگی ایجاد کرده است. به سختی سرمای سوزناک شب کوهستان که فکر می کنم دلم می سوزد برای مردمانی که هیچ گاه دوست ندارند دل کسی را بسوزانند و شهره خاص و عام اند در مهر و وفا.حرف ها بسیار است.
ساعت حوالی چهار عصر است و غرش رعد و برق بر همه چیز سایه می افکند. مردمان زیادی ما را به نهار دعوت می کنند اما مگر می شود پذیرفت؟ چگونه دل آدم رضایت می دهد از مردمانی که خود غرق اندوه و مصائب گوناگون اند چیزی طلب کرد. روستاهای بسیاری که البته پراکنده اند همین وضع را داشتند. البته عده ای هم از برخی کمک ها تقدیر می کردند. اما انتقاد یکی از کسانی که دیگران او را خان صدا می کردند این بود که این کمک ها مانند مُسکّن عمل کنند، مقطعی و کوتاه مدت. خان می گوید کافی است اشتغال زایی در این منطقه جدی تر گرفته شود تا مردم خود از پس ساخت منزل های استاندارد برآیند. افراد سالخورده زیادی را به ما نشان می دهد که همان خانه گلی که داشتند را در اثر زلزله از دست دادند و اکنون در همان خرابه دمی می آرمند. باران نرمی شروع به باریدن می کند یاد حرف راننده وانت می افتم که می گفت اگر باران شدید ببارد جاده مسدود خواهد شد و ناچارید مدت زیادی را در آنجا بمانید….
آنچه پس از زلزله دیدم؛
اندیکا دیار فراموش شده
صادق رضایی
لینک کوتاه : https://sobheahvaz.ir/?p=1571
- ارسال توسط : paydar
- 17 بازدید
- بدون دیدگاه